157

زمانی می رسد که کوله بار خالی ات را تنها برای کلاس گذاشتنش بر می داری و به دوردست ها می روی.به امید این که جاده صاف است و فقط باید بروی تا به ناکجا برسی.حتا حوصله ی باندپیچی و چسب زدن روی زخم های تن و قلبت را هم نداری.می گویی خودش کُل می بندد خشک می شود.چرا خودم را خسته کنم؟بعد هی می روی هی دست اندازهای لعنتی تو را به زمین می زنند.هی زخم هایت سرباز می کنند.هی خاطره های لامصب قلبت را جر می دهند.زخم هایت کل نمی بندند هیچ،با شدت بیشتری شروع به خون ریزی می کنند.باید قبل از رفتن به دوردست ها یک بولدزر بیاوری و این دست اندازها را،این خاطره های لامصب را، با خاک یکسان کنی.وگرنه هیچ وقت! سر نمی رسی.
نظرات 4 + ارسال نظر
فراری چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ب.ظ


مرض داری خب آیا ؟ زیر ِ یه درخت ِ خشکیده ، کنج ِ یه خاطره ، یله بده ، کلاتو بکش رو سرت و چرت بزن.

کوله‌پشتی ِ خالی رو هم جهت ِ بی مصرفت نبودن بذار زیر سرت.

به کجا چنین شتابان خب؟!

جایی که هیشکی نباشه:|

ساسان پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ http://medenevis.wordpress.com/

هرگونه خاطره شما را خاک میکنیم!

عاخ ساسان
کاش میشد

پوریا پرانا جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ق.ظ http://s-pourya-salehi.mihanblog.com

شاید مُردی و خوب شد همه چی

پوری مردن خوب نیست:(

گربه تنها یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ

خاطرات بدش آدم را داغون میکنه ... خوبش باعث حسرت خوردن گذشته میشه

هوووم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد