زمانی می رسد که کوله بار خالی ات را تنها برای کلاس گذاشتنش بر می داری و به دوردست ها می روی.به امید این که جاده صاف است و فقط باید بروی تا به ناکجا برسی.حتا حوصله ی باندپیچی و چسب زدن روی زخم های تن و قلبت را هم نداری.می گویی خودش کُل می بندد خشک می شود.چرا خودم را خسته کنم؟بعد هی می روی هی دست اندازهای لعنتی تو را به زمین می زنند.هی زخم هایت سرباز می کنند.هی خاطره های لامصب قلبت را جر می دهند.زخم هایت کل نمی بندند هیچ،با شدت بیشتری شروع به خون ریزی می کنند.باید قبل از رفتن به دوردست ها یک بولدزر بیاوری و این دست اندازها را،این خاطره های لامصب را، با خاک یکسان کنی.وگرنه هیچ وقت! سر نمی رسی.
مرض داری خب آیا ؟ زیر ِ یه درخت ِ خشکیده ، کنج ِ یه خاطره ، یله بده ، کلاتو بکش رو سرت و چرت بزن.
کولهپشتی ِ خالی رو هم جهت ِ بی مصرفت نبودن بذار زیر سرت.
به کجا چنین شتابان خب؟!
جایی که هیشکی نباشه:|
هرگونه خاطره شما را خاک میکنیم!
عاخ ساسان
کاش میشد
شاید مُردی و خوب شد همه چی
پوری مردن خوب نیست:(
خاطرات بدش آدم را داغون میکنه ... خوبش باعث حسرت خوردن گذشته میشه
هوووم