161

بیایم نزدیکی خانه تان.بروم روی بلندترین ساختمان آن حوالی.خواسته باشم خودم را پرت کنم پایین.هی همه ی مردم جمع شوند.هی پلیس بیاید.هی آتش نشانی و آمبولانس آژیرکشان خودشان را برسانند.بعد هی نپرم تا تو بیایی.هی آب دهنم را قورت ندهم از ترس.بعد تو با یک حالت به تخمم واری نزدیک شوی.بعد هی بترسم.هی به پایین نگاه کنم.بفهمم ارزشش را نداری.همه ی آب دهن هایی را که قورت نداده ام از همان بالا روانه ی صورتت کنم و خیلی ملو جلوی چشمان بهت زده ی مردم بیایم پایین.بروم سوار ماشین آتش نشانی بشوم، و به دوردست ها بروم، بی که تو در ذهنم باشی.آی حال می دهد.همه ی دوست داشتنم روی صورتت جمع شده است العان.بشویی همان هم پاک می شود از زندگیت.
نظرات 1 + ارسال نظر
حوری سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ http://persianblog.ir

چه حس خوبی!

نه به خوبی تو:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد