برای نقطهها حتی وقتی یک میلیمتر با هم فاصله داشته باشند هزاران راه است تا به هم وصل شوند.ماها که همیشه صاف به هم نمیرسیم انقدر دور خودمان میگردیم تا آخر به هم میرسیم.همیشه این فاصلهها کار را خراب میکنند.حتی اگر یک اپسیلون فاصله باشد همان یک اپسیلون موجب دلتنگی و دلشوره و دلهره و همهی چیزهای دیگری میشود که به این دل کوفتی مربوط است.نقطهها که نباید از هم فاصله داشته باشند.فوق فوقش باید یک نقطهی توخالی داشته باشیم که آن یکی نقطه بیاید وسطش بنشیند و خالیاش را پر کند.بیاید بنشیند وسط دلش.جوری که دیگر مشخص نباشد اینها دو نقطهاند.بشوند نقطهی بزرگتر.من هم باید همین کار کنم.بقچهام را ببندم،جل و پلاسم را جمع کنم و صاف بیایم بنشینم وسط تو.بعد هم به هیچ صراطی مستقیم نشوم دیگر.هیچ کس نتواند از خانهام بیرونم کند.اصلا کسی نتواند من را از تو تشخیص دهد.درست مثل همان نقطهها.فقط میتوانند پاککن بردارند و پاک کنند ما را.تازه…کی دلش میآید به خاطر پاک کردن من،تو را پاک کند؟
خیلی تشبیه جالبی بود
ای جان دلم
آخ که چه لطیف بود
آخ که کسی دلش نمیاد
پستاتو میخونم و لذت میبرم یه جور لذت غمگین و سنگین
سادگی حرفات لذیذه و درداش سنگزن :|
لطف داری عزیزم:*