223

امروز وقتی از ترس اینکه مهمان هایمان بیایند و اتاق نامرتب من را ببیند یک تکنولوژی به نام سبد کشف کردم که کل اتاق را درون آن چپاندم و آن پشت مشت ها پنهان کردم و در همان حالی که داشتم فکر می کردم آدم در محدودیت ها چقدر شکوفا می شود،در همان حال نیز به این فکر افتادم که چقدر همیشه با ذهنم همین گونه رفتار کرده ام.هی خاطرات آشغال را بی که وقت کنم بریزم دور و یا اینکه حتا خواسته باشم آنها را بریزم دور(ماها همیشه اشغال نگه داریم) هی تلنبار کرده ام و هی به پس ذهنم فرستاده ام و هی لبخند زده ام جلو همه که ب ب..ببینید من چقدر خوبم..چقدر همه چیز عالی است و هی پس ذهنم نگران بوده ام به خاطر آشغال ها.هی ترسیده ام که نکند کسی این ها را ببیند.نکند لو برود دل نگرانی هایم..خاطراتم.هیچ وقت هم وقت نکرده ام که بنشینم مرتبشان کنم و یا حتا بریزمشان دور.یعنی می خواهم بگویم علاوه بر اینکه وقت نکرده ام،نتوانسته ام.وگرنه روی همه شان کبریت می کشیدم و خلاص.شاید هم می ترسم با سوختن آنها خودم هم بسوزم و خاکستر شوم.احساس می کنم آدمی شده ام با خاطراتی دور، درون هزاران سبد.

نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ق.ظ

حافظه هم خوبه هم بد ... نمیشه گفت
راستی دارم همه را میخونم ... اما برای بعضی اگر نظر نمیذارم نمیدونم چی بگم ... همه نوشته هات قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد