290

هیچ وقت به این قسمتش فکر نکرده بودم. فکر می کردم یکی که مرد غیر از عزاداری ها و رسم و رسوم مربوطه و داغی که روی دل آدم برای همیشه باقی می ماند و خاطراتی که عذاب آور می شوند و عذاب هایی که گریبان وجدان نصفه نیمه ی آدم را می گیرند دیگر چیزی نیست که آدم را به قهقرا بکشد و همین امروز فهمیدم که ریده ام! درست وقتی که اسمسی از رییسم رسید که پدرش فوت کرده است فهمیدم ما آدم ها یک قسمت دیگر هم داریم. می خواهم بگویم خدا نکند شبیه مصیبتی که بر ما نازل شده است به کس دیگری نیز نازل شود.فرو می ریزیم از تکرار چندباره ی خاطرات ِ آن روزهای کوفتی. مثلا آن روز که به خانه دویدم و پارچه ی سیاه را ندیدم و مادرم و عمه هایم را درحال گریه دیدم و باور نکردم و هنوز هم باور نکرده ام البته. وقتی هرروز که به خانه می رسم و ماشینش را توی کوچه می بینم و منتظرم خودش هم همان اطراف با عصایش در حال قدم زدن باشد باور کرده ام؟ باور می کنم نبودنش را؟ رییسم چگونه می خواهد تاب بیاورد نبودن پدرش را؟

پ.ن: هیچ وقت در حال عبور از خیابان اسمس نخوانید.نزدیک بود تصادف کنم!

نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:19 ق.ظ

روح همه رفتگان شاد ... و امیدوارم پدر همیشه از دیدن پیشرفت تو و آرامش تو در آرامش باشه
مواظب خودت باش ... چون برای ما عزیزی ... خیلی

مرسی:]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد