299

باران جوری با خوشحالی شروع به بارش کرده است که انگار حالا که چی؟ انگار ما از آن خانواده هاشیم که وقتی باران می‌بارد ذوق کنیم و از رحمت الهی که بر سرمان باریده است سپاسگذار(سپاسگزار؟) باشیم و بگوییم به به چه هوای دو نفره ای و فلان. ولی ما نیک می دانیم که این رحمت الهی نیست که بر سر ما پاشیده می شود بلکه آب فیلان الهی است که پس از به گا دادن ما خوشحال است و رویمان می پاشد و هوا هم از بس آدم باید دنبال یک سوراخی بگردد که خیس نشود هیچ نفره است! و در مورد سپاسگذار(سپاسگزار؟) باید بگویم که بی سواد هفت جد و آبادتان است و من همیشه توی مدرسه با املای گذاردن و گزاردن مشکل داشتم و هیچ وقت یادم نمی ماند که قضیه از چه قرار است و اگر می بینید که می گویم آب فیلان الهی بیکاز من خیلی وقت است دختر مودب و خوبی شده ام به طوری که می خواهم بگویم کس عمه ی همه ی انسان های بی نزاکت که شبکات اشتماعی را با دستشویی خانه شان اشتباه می گیرند و هی تویش می رینند! حتما الان طرفداران محیط زیست می خواهند بگویند که باران خوب است و برای کشاورزی مفید است که در جواب این دسته از عزیزان بگذارید بگویم من به شخصه ریدم در کشاورزی این مملکت که آدم نمی تواند با خیال راحت یک سیب را با پوست بخورد!

298

آدمی زاد به خنده زنده است.

آدمی زاد برای غصه نخوردن هی غذا می‌خورد.

آدمی زاد هی شکلات می خورد که خوشحال و شاد و خندان شود.  

آدمی زاد بعد از خوردن شکلات جوش می زند به چه گندگی. 

جوش ها پدر آدم را در می آورند. 

آدمی زاد بهتر است که غصه بخورد تا شکلات! 

درد غصه را می شود تحمل کرد، درد جوش چرکین را نه!

جوش خر است!

نخطه

297

1-هنوز سرماخوردگی قبلی را کامل کله پا نکرده بودم که رویش سرما خوردم. البته مشغول‌الذمه‌اید فکر کنید که شب به حمام رفته و در هوای آبان ماه با موی خیس زیر پنکه سقفی خوابیده ام ها. به نظر من همین وقت هاست که باید پنکه را روشن کرد و زیر پتو چپید و البته پی سرما خوردگی را به تن مالید. 

2- توی پلاس یک عکسی دیدم که من را به حداقل ده سال پیش برد. زمانی که فلانی را دوست داشتم و هرچیز جالبی می‌دیدم برایش می خریدم تا یک روز به او بدهم! به نظرم زمانی که هرچه می شد را بخشیدم و کارت پستال های خریداری شده را به خواهرم دادم تا برای زیبا سازی اتاقش به در و دیوار بچسباند تازه شروع به یادگرفتن چگونه دل کندن کردم!

3- سرما خوردگی و ال کلاسیکو امروز اشکم را درآوردند. همین منی که ادعای پوست کلفتیم گوش فلک را کر کرده است در مقابل یک سرماخوردگی و دکتر نرفتن به دلیل تماشای ال کلاسیکو چنان گریه ای کردم که همه انگشت به دهان مانده بودند! راستش را بخواهید به نبودن کسی که پارسال بود و امسال دیگر نیست فکر می کردم و گریه. برادر هرچقدر هم که خوب باشد جای پدر را نمی گیرد. گاهی از یک بچه هم نق نقو تر می شوم. راستی ال کلاسیکو هم که باختیم. از وقتی آقامون پپ رفت این تیم تیم نشد!

4- دوتا از همکاران با یکدیگر مزدوج شده اند. سرگرمی این روزهایمان دادن این خبر به دیگران و دیدن قیافه ی بهت زده شان می باشد. البته در کنار این سرگرمی باید حسودی ها و نیش و کنایه های همکار دیگر را زیرسبیلی رد کنیم!

5- دکتر گفته است مامان جان آنژیو شود و برای نه آبان وقت داده است. می گوید بهترم و به آنژیو نمی روم! می ترسم. به یاد رییسه می افتم که انقدر آنژیو را کش داد که قلبش طاقت نیاورد! می ترسم برود و مثل دفعه ی قبل برایش خطرناک باشد. توی موقعیت گهی گیر کرده ام و به غیر از خودخوری کاری از دستم بر نمی‌آید.

6- گوشی نازنینم پس از یک سال کار خراب شده و به هیچ صراطی مستقیم نیست! نه فلش نه ریست فکتوری! دلم نمی‌خواهد حداقل یک میلیون پول بی زبان را خرج خرید گوشی کنم.جایی برای گلریزان سراغ ندارید؟

7- توی شب شعر شرکت کردم و جلوی علی آذر دکلمه کردم و چنان استرسی داشتم که الان هم که این سطور را می‌نگارم قلبم گرومپ گرومپ مثل طبل می زند. دفعه ی اولی بود که پشت تریبون می رفتم. با خودم قرار گذاشته ام به دل کارهایی بزنم که به نظرم سخت می آیند. پشیمان هم نیستم. مطمئنا بار بعدی که بخواهم پشت تریبون بروم از چهارشنبه‌ی گذشته اعتماد به نفس بیشتری دارم!

8-دکتر رفتم ولی. نشستم و به دکتر گفتم: آمپول میخوام! همین قدر رک. دکتر ترکید از خنده! خوشحالم که حتی بیماری هم مرا از رسالت خنداندن مردم باز نمی دارد.

9- بیایید سرما نخوریم.توی سرما نریده اند.چیزهای خوب بخوریم عوض سرما. مثلا لب!

296

1- بانو! مریم حیدرزاده می فرمایند: من از اوخر آبان می آیم یک روز مانده به آتش! حالا به بقیه ی افاضات گهربارشان کاری ندارم و خواهشمندم شما هم به این کاری نداشته باشید که روز تولدم با بانو! یکیست که حرف های مهم تری دارم. با اینکه به طالع بینی و این خرافات اعتقادی ندارم اما آدمی که یک روز مانده باشد به آتش به دنیا بیاید حکما عنصر وجودش آتش است و آتش هم که می دانید رابطه ی خوبی با آب ندارد! همه ی این ها را گفتم که بگویم من میانه ی خوبی با آب ندارم و با اینکه همیشه سعی می کنم تمیز و  مرتب باشم و هرروز حمام بروم از حمام متنفرم! می خواهم بگویم که اگر این روزها دور و برتان دختری را دیدید که حمام نرفته است نروید توی پیج هایتان در شبکه های اجتماعی فریاد وااسفا سر بدهید و بر این مصیبت زار زار بگریید و چیزهای خودتان و اجدادتان را بهش حواله کنید که چرا حمام را دوست ندارد یک درصد هم به این فکر کنید که شاید این بدبخت بخت برگشته مافوقش یک هفته ای به مرخصی رفته است و همه ی کارهایش را به او سپرده است و او با اینکه خوشحال است از اینکه می تواند بهتر و بهتر حسابداری را یاد بگیرد ولی وقتی به این فکر می کند که همان وقتی که از سرکار برمی گردد باید به سرکار دومش برود و تا 10 یا حتی 12 شب به کنکوری ها وقت مشاوره بدهد و هی حرص بخورد با دیدن رتبه ها و درصدها و قبول شدن ها و بر دهه ی شصت و جمعیتش زار زار بگرید و بعد تازه به خانه بیاید و کارهای خانه را انجام بدهد بیکاز مادرش لیزیده و پایش شکسته است دوست دارد خودش به گائستان برود و به گا انقد زحمت ندهد! بنابراین لله وقت نمی کند به حمام برود!

2- مادرها خیلی خوب و مظلومند.شما تصور کنید آدم به مادری که از صبح که لیز خورده است و درد کشیده است و دلش نیامده به پسرش زنگ بزند و اورا نگران کند و ساعت 9 شب تازه به دکتر رفته است چه می تواند بگوید؟

3- قرار بود نقل مکان کنیم! آرزوی 27 ساله ام داشت محقق می شد! وقتی دیدم همه مخالفند جز من خودم را کنار کشیدم و موافق شدم.حالا سه نفر باقی مانده توی سر و کله ی هم می کوبند برای تصمیم گیری و به نتیجه نرسیده اند هنوز!

4- آدم که از بیست و پنج سالگی می گذرد راحت تر کنار می آید. یک دفعه چشمت را باز می کنی و می بینی ربع قرن عمرت را به دلایل الکی حرص خورده ای و خودت را از بین برده ای. دیگر نه ترک کردن کار می تواند تو را زیاد عذاب بدهد نه محقق نشدن آرزوی 27 ساله و نه حتی نخواستن ِ کسی که دوستش داری. همه چیز خیلی ساده تر می شود از دوران 18 سالگی ات. می بینی چیزی نیست که ارزش غصه خوردن داشته باشد.

5- زمان های زیادی در زندگی ام بوده اند که گفته ام زیر بار این مشکل طاقت نمی آورم و باز هم سرپا مانده ام!

6-بعد از تو این من،این دلم،این یاس ها مردند/در جنگلی که عاشقی را گرگ ها خوردند:)))))))))))))))))

295

من همیشه یک دور ریزنده بوده ام.همیشه تا توانسته ام وسایلی که از نظر خودم اضافه بوده اند به دورها ریخته ام.بدون هیچ رحمی.حال امروز داشتم به این فکر می کردم که بالاخره وسایل هم روح دارند.ندارند؟ شاید همان دم که روانه ی سطل آشغال می شده اند آهی پرسوز از نهادشان کشیده اند و مرا نفرین کرده اند که این چنین همیشه دور انداخته می‌شوم. شاید آشغال ها دلی داشته اند و شکسته است که همیشه چینی دلم بند زده است..

294

همیشه گفته ام و بارها نیز نوشته ام که انسان ها نباید سردرکون یکدیگر کننده باشند و تنها باید سر در کون خودشان کننده باشند که هم خودشان راضی باشند هم بندگان خدا.منظورم این است که من نمی فهمم به شوهرخاله ام چه ربطی دارد که من را برای ازدواج به یکی از آشنایانش پیشنهاد می دهد؟هاع؟ فکر کرده است ترش شده ام یا نصف دینم کامل نشده یا دلش به حال یتیمی ام سوخته است؟ از همه ی واسطه ها بدم می آید. از همه ی این گونه خواستگاری ها بدم می آید که دختر مانند کالایی ابتدا توسط مادر پسر و سپس توسط خود او دیده می شود.متنفرم از همه ی کسانی که همکنون که من این سطور را تایپ می کنم در خانه ی ما مشغول تمیزکاری هستند.متنفرم از خودم که به این بازی مسخره تن درداده ام. متنفرم از تو که نمی فهمی چقدر دوستت دارم...

293

پدرم گاهی برای نشان دادن خنگی افراد ضرب المثل جالبی را به کار می برد بدین صورت که فلانی به خر گفته آقا عمو! همیشه فکر می کردم اغراق می کند ولی در جامعه چیزهایی را می بینم که به صدق آن ضرب المثل شیرین ایمان می آورم. خیلی هضمش برایم مشکل است که چگونه آدم هایی که هر را از بر تشخیص نمی دهند و از درک یک مفهوم ساده و کلی عاجزند و حتی نمی توانند منظور خودشان را برسانند صدرنشین امور شده اند و یکه تازی می کنند و هیچ کس هم نمی گوید بالای چشمتان ابروست. شاید مشکل ازینجا نشات می گیرد که در دو دنیای مجزا زندگی می کنیم.مهم هایمان باهم فرق می کند شاید.شاید آنها هم بین خودشان می گویند وییده به خر گفته آقا عمو! نه؟ محتمل است به هرحال. شاید هم چند روز دیگر وییده‌ای را دیدید که تحملش را از دست داده و به سان همان خر مذکور پیتیکو پیتیکو از کادر خارج می شود و به دوردست ها می رود...

292

هشدار: این یک متن عاشقانه ست.قبل از خوندن عوق بزنید وسطش نپاشین رو نوشته هام.زحمت کشیدم به هر حال!


پزشکان دروغ می گویند. این ضعف کردن ها نه مشکوک است به دیابت نه کم خونی. بدنم تو را کم دارد. 

این تپش های قلبم از بیماری قلبی نمی تواند باشد. از فکرکردن به تو این گونه تپش قلب می گیرم و داغ می شوم. 

سردردهایم را دیگر حتی ادویل هم خوب نمی کند که، سرم تو را می خواهد.

شکستگی و درد دستم بهانه ای بیش نیست،دستانم از دلتنگی نبودن دست تو در بینشان زوق زوق می کنند.

می بینی؟ 

کلکسیون بیماری ها شده ام از وقتی به ترس از دست دادنت فکر می کنم...



291

ما آدم ها دوست داریم خودمان را در انظار خوب تر، با فرهنگ تر و نایس تر نشان بدهیم در حالی که در کنه وجودمان هرکدام کپی ناخوانایی از دیگری هستیم.همان دیگری که عقایدش با ما از زمین تا زیرزمین متفاوت است. می خواهم بگویم ماها دلمان می خواهد خودمان را از گروه مقابل بهترتر نشان بدهیم در حالی که هیچ پخی نیستیم.همگی سر و ته یک کرباسیم. اگر به همین قضایایی که طی چندهفته ی اخیر واقع شده بنگرید بهتر متوجه ی منظورم می شویم. می خواهم بگویم همانگونه که روی رفتار و عقاید خودمان غیرت داریم و اگر کسی بهش چپ نگاه کنید رگ گردنمان مانند ستون های تخت جمشید بیرون می‌زند و می خواهیم چشمانش را از حدقه در بیاوریم چقدر بهتر بود که عقیده یا رفتاری که مخالف نظر ماست و کاری به کار ما ندارد را هم تاب می آوردیم. بگذارید از همین اول بگویم که اصلا و ابدا با حرکت الهام چرخنده موافق نیستم ولی... ولی بسیار دیده ام همان هایی که رفتار او را مضحکه کرده اند برای حق آزاد بودن لیلاحاتمی در ممالک خارجه گریبان چاک کرده اند. می خواهم بگویم همانگونه که از نظرشما مدعیان روشنفکری لیلاجان باید در کارها و رفتارش آزادی داشته باشد چرخنده نیز محق است به این آزاد بودن و نترسیدن. همه ی ما دنبال آزادی می گردیم در حالیکه اول زندانی تفکر خودمانیم.

290

هیچ وقت به این قسمتش فکر نکرده بودم. فکر می کردم یکی که مرد غیر از عزاداری ها و رسم و رسوم مربوطه و داغی که روی دل آدم برای همیشه باقی می ماند و خاطراتی که عذاب آور می شوند و عذاب هایی که گریبان وجدان نصفه نیمه ی آدم را می گیرند دیگر چیزی نیست که آدم را به قهقرا بکشد و همین امروز فهمیدم که ریده ام! درست وقتی که اسمسی از رییسم رسید که پدرش فوت کرده است فهمیدم ما آدم ها یک قسمت دیگر هم داریم. می خواهم بگویم خدا نکند شبیه مصیبتی که بر ما نازل شده است به کس دیگری نیز نازل شود.فرو می ریزیم از تکرار چندباره ی خاطرات ِ آن روزهای کوفتی. مثلا آن روز که به خانه دویدم و پارچه ی سیاه را ندیدم و مادرم و عمه هایم را درحال گریه دیدم و باور نکردم و هنوز هم باور نکرده ام البته. وقتی هرروز که به خانه می رسم و ماشینش را توی کوچه می بینم و منتظرم خودش هم همان اطراف با عصایش در حال قدم زدن باشد باور کرده ام؟ باور می کنم نبودنش را؟ رییسم چگونه می خواهد تاب بیاورد نبودن پدرش را؟

پ.ن: هیچ وقت در حال عبور از خیابان اسمس نخوانید.نزدیک بود تصادف کنم!