59

یادت می آید گفتم آی مخاطب خاص یواش؟ ممنونم که چهار نعل در دلم تاختی و آن را له کردی
یادت نمی آید که گفتم بعد ازمدت ها در دلم پا گذاشته ای..اگر یادت بود که اینگونه نمی رفتی
و حتما یادت هست که گفتم به تنهایی خو گرفته بودم...حتما با خودت فکر کردی خو گرفتن به تنهاییِ دوباره برایم آسانتر است
یادت هست گفتم دلم نوپاست؟تاتی تاتی می کند؟رویش پا نگذار؟ شرمنده ی این همه پا گذاشتن هایت شدم که!
ممنونم که کنارش نبودی،که دستش را نگرفتی،که جلویش سنگ انداختی تا محکم به زمین بخورد
او محتاج آرامش بود و تو خوب آرامش را از او دریغ کردی،ناز شستت!
او دنبال بهانه بود و تو بهانه اش شده بودی برای زندگی و امید داشتن
شرمنده کردی مرا،خوب بهانه را گرفتی
من گفتم تخته گاز نرو و تو بابیشترین سرعت دلم را شکستی
هوای این دل بی دل را نداشتی
جرعه ای امید می خواست،تشنه اش گذاشتی
سر سوزنی تعلق می خواست، دریغ کردی
محتاج دلگرمی بود و تو سرما رابه او هدیه کردی
همپایش نبودی..همپایش نبودی

58

و بعضی وقت ها می شود که حس می کنی خدا نیست،مرده است ولی در اصل نمرده فقط گم شده. منظورم این است که یا خودت گمش کرده ای یا از دستت خسته شده و خودش خودش را گم کرده و اصلن دوست ندارد پیدا شود.خسته شده است از دستت،از نق زدن هایت، از همیشه طلبکار بودنت و برای همین از دلت پرکشیده و رفته به جاهایی که آنقدر ناکجا است که تو فکر می کنی نیست و باید بگردی و پیدایش کنی زیر تخت،لای کتاب ها،توی جیب کاپشن،هرجا. و وقتی احساس دلتنگی کردی خودش دوباره پر می کشد میاید می نشیند وسط ذهنت.می خواهم بگویم همچین خدای مهربانی داریم و قدرش را نمی دانیم. که او دلش بیشتر از ما برایمان پر می کشد. و با اینکه بعضی وقت ها حس می کنی که هوایت را ندارد حتی اگر هم آن را نداشته باشد تنها تکیه گاهی است که دلت به او قرص است و این خیلی عالیست.

57

می دانی؟ اصلن مهم نیست که نیستی.. که در تنهایی هایم حضور نداری..چه حرفیست می زنم..تو بودی که تنها نبودم..اصلن هم مهم نیست که له شدم..مهم نیست که شکستم..مهم نیست که فراموش شدم.مهم نیست که مهم نبودم..فقط تکه ای از قلبم نیست..جای خالی اش تیر می کشد..من می دانم دست توست..پس بیار قلبم را.

56

مع الاسف در ور معکوس زندگیم قرار دارم و همه چیز برایم معکوس است.یعنی می خواهم بگویم که قبلن من به قهقرا می رفتم و دچار اضمحلال می شدم اما الان قهقرا دارد به من فرو می رود و اضمحلال وحیده ای شده است. و اضمحلال ربطی به من ندارد می خواست وحیده ای نشود یعنی می خواهم بگویم انقدر وضعم خراب است که اضمحلال در جلوی من کم آورده است.یعنی شما اضمحلال را نگاه کن..انگار مرا می بینی... اما قهقرا..نباید درون کسی فرو برود زیرا بیرون آوردنش خیلی مشکل است و از دست خود آدمی هم کاری بر نمی آید. و باید هرکس برای خودش یک مخاطبی داشته باشد که وقتی دید قهقرا دارد تویش می رود برود بغلش کند و قهقرا خودش راهش را می گیرد و می رود به همین قبله.مخاطبِ قهقرا درآورنده ی من کدام گوری هستی..زودتر..بغل..پیلیز.

55

از یک جایی به بعد شارژ آدمی تمام می شود.کم می آوری.رد می کنی.از همه چیز و همه کس. دیگر برایت هیچ چیز مهم نیست به جز تخمانت که می خواهی همه ی چیزهای دنیا را به آنها حواله بدهی و همیشه مواظب نترکیدنشان هستی. و این خیلی بد است که همه چیز را به آنجایت برگزار می کنی شاید چیزی بود که نباید به تخم برگزار شود ولی تو دیگر رد کرده ای برایت مهم نیست و این مهم است،واقعن مهم است و تو نمی فهمی که بعدن برایت بد خواهد شد.مشکل رد کرده ها دقیقن همین است.دیگر تشخیص خوب و بد را نمی دهی فقط رد می شوی از همه چیز و همه کس.

54

چهار عدد قرص استامینوفن کدوئین را بدون رحم به معده ام خورده ام و الان احساس سرخوش بودگی بر من مستولی شده است و سرم که 3کیلو بود و روی بدنم سنگینی می کرد الان از پر کاهی سبک تر شده است و تنها مشکلی که دارم این است که معده ام دارد با من دعوا می کند و چاره ی او هم یک رانیتیدین است.بله من یک انسان قرصی هستم و خودم را به قرص بسته ام و خعلی بد است که یک انسان بیس چارساله در حدی دوز به گاروندگی اش بالا باشد که اندازه ی پیرزنی صدساله قرص بخورد. و کاش که اثر این استامینوفن ها دائمی بود و همیشه سرخوش بودم و همیشه شنگول می زدم.البته در حالت عادی هم زیاد فرقی ندارم فقط دوز کسخلی ام کمی پایینتر است. فکر کنم راه زیادی هم نمانده باشد بدون قرص. و بعضی وقت ها انقدر زندگی بر انسان سخت می گیرد که آدم ترجیح می دهد کلن بزند کانال دیگر و هعی بگوید و بخندد و سرخوش باشد.البته در این مورد اطرافیان سرخوش می شوند نه خود انسان.انسان فقط بیشتر به گا می رود.

53

با سری به حجم 3 کیلوگرم از تشییع جنازه بازگشته ام و به نظر من توی تشییع جنازه باید فقط فرزندان طرف باشند و بقیه زیادی اند و من امروز یک اضافی بودم. و نمی دانم چگونه است که همیشه خوب ترها و مظلوم ها می میرند و خیلی ها که مرگشان به نفع همه است سر و مر و گنده به زندگی مشغولند و با بودنشان خیلی های دیگر را می کشند و تازگی ها عزرائیل پروژه ای کار می کند و الان پروژه اش خانواده ی مادری من است و تا همه ی آنها را پَر و پُت نکند دست بردار نیست.عزرائیل عزیزم خدا قوت.ولی زورت به اینها رسیده است واقعن؟بیا من چندتا آدرس به تو می دهم برو جان اینها را بگیر تا خلقی را بنده ی خود گردانی. اصلن خیلی خسته شده ای.چشمانت تار می بیند نمی فهمی چه می کنی،یک مرخصی استعلاجی بگیری بد نیست!

52

لیوان نیم لیتری چای جلویم است و مثانه ام دارد به این فکر می کند که چگونه است هر روز با این لیوان سر می کند و دوام آورده است.خیلی مثانه ی مظلومی دارم و می ترسم یکی از همین روزها بگذارد و برود. و امروز نصف ماشین را پر از کتاب های درسی ام کردیم تا برویم و کتاب های این ترم را بگیریم و قسم به مظلومی مثانه ام که بیست تا کتاب دادیم و یک کتاب هیژده تومانی گرفتیم و من هی دارم می سوزم که هیژده تومان آیا؟ نمی دانم این استادهای محترم برادرم اینها با خودشان چه فکر می کنند که دستور این گونه کتاب ها را می دهند و تازه قسمت رقت انگیز ماجرا اینجاست که سه تا از کتاب هایش پیدا نشد و باید برای خریدش به تهران برود. و من خداوند را شاکرم که همه جا پر از کتاب های پیام نور است. و چند روزی است که درد درونم نفوذ کرده است و دیگر نمی سوزاند فقط هی می گوید هی یو، تیک کر، آی ام هیر، یو کنت تو بی هپی. و من هی به او می گویم پیلیز پوت یور دور پیلیز که نمی فهمد و دورش همینجور باز است و به این نتیجه رسیده ام که درد در آدم ها از بین نمی رود فقط از حالتی به حالت دیگر تغییر می کند و این برای به گانروندگی آدم هاست.

51

تا به حال احساس کوزت نبودگی می کردم و الان کوزتی بیش نیستم و حقیقتن به کون خودم شک کرده ام که تا الان کجا بوده که یک دفعه پیدایش شده و انقد کار کرده که به مرز پارگی نزدیک شده است. و امروز کمرم به من گفت گاییدی من را و گفت خدافس و رفت. و دارم به این موضوع فکر می کنم که اگر بنا باشد یکی یکی امعا و احشاء بدنم مراترک کنند دیگر از من چه می ماند جز دلی که می خواهم ترکم کند و برود و مثل زالو چسبیده است و نمی رود. و ای دل عزیز چرا به صدا و کمرم نگاه نمی کنی و راه دوردست ها را در پیش نمی گیری که همانا در دوردست ها راه نجاتی است برای آنان که می اندیشند و رستگار شدگان.

50

فی الواقع احساس دلگرفتگی مفرط می کنم البته فکر نکنید که به عصر جمعه ربط دارد ها نع..من اصلن به عصر جمعه اتقاد ندارم و حتا می خواهم بگویم که غروب های جمعه ی کمی بوده که دلم بگیرد.یعنی می خواهم بگویم که مهم نیست چه وقت باشد حتا ممکن است دم ظهر سه شنبه عصر جمعه ی من باشد و هر روزی که دل احساس بی کسی کند عصر جمعه است و چنین دل بی در و پیکری دارم و شکر خدای مهربان که هیچ چیزش ملوم نیست و باید یک جایی هم باشد که دل گرفته ها به آنجا بروند و دلشان باز شود و من فکر می کنم برای دل باز شدگی یک بغل یا شانه فقط لازم است.