راستش را بخواهید این روزها به شدت درون خودم دنبال دکمه ای میگردم که با فشار دادنش بتوانم ریست شوم.حالا ریست هم نشد به درک.باید مثلا یک امکانی باشد که آدمی بر فرض مثال بینی اش را فشار دهد و یک دفعه میو میو عوض بشود.زندگی شیرین بشود.اصلا یک زیزیگولویی باشد که بیاید ورد بخواند بگوید زی زی گولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا و زندگی از نقطه ی صفرش آغاز بشود و آدم به اشتباهات قبلی دسترسی داشته باشد و حواسش باشد آن ها را تکرار نکند.راستی به نظر شما چه کسی در مغز مرضیه برومند ریده بود که این ورد را از خودش اختراع کرد؟ و چگونه در مغز ما ریده بودند؟هاع؟بله داشتم میگفتم.زندگی آدم رفرش بشود.آدم بتواند اشتباهاتش را تکرار نکند...مثلا انتخاب رشته ی اشتباه نداشته باشد...4سال از وقتش را سر هیچ و پوچ به فنا ندهد...آدم های اشتباهی را به زندگیش راه ندهد.خودش وارد زندگی آدم های اشتباهی نشود.آدم های اشتباهی را دوست نداشته باشد.به آدم های اشتباهی دل نبندد...نگذارد آدم های اشتباهی وارد زندگی عزیزانش شوند...خودمانیم ها.خدا هم با این خلقتش هم به ما ریده است هم به خودش.خلقت ازین پرباگ تر سراغ دارید؟از هرطرفش را که بگیری ور ِ دیگرش در می رود.یعنی حقیقتش را بخواهید گاهی احساس میکنم ماها نسخه ی بتای دنیای دیگری هستیم که خدا توی رودربایستی(درست نوشتم؟) مانده است و رویش نمیشود بریزدمان دور .آقای خدا خجالت نکش یک بسملاه بگو ببین آرام می شوی؟ آخر می گویند گفته ای با یاد من دلتان آرام می شود.هیچ وقت روی خودت تست کرده ای؟راستی بخواهی آرام شوی که را یاد می کنی؟بعد که آرام شدی با قلبی مطمئن دکمه ی ریست را بزن و هم خودت را راحت کن هم ما را!
اصولا همه چیز قدیمی اش بهتر است. مثلا شما به همین اجناس عتیقه نگاه کنید ببینید غیر از میراث فرهنگی خودمان قاچاقچی های عتیقه یا کشورهای دیگر چه سر و دستی می شکنند برای اجناس عتیقه ی ما. یا حتما شنیده اید که می گویند دود از کنده بلند می شود. بگذریم. میخواهم بگویم خواستگاری هم قدیمی اش بهتر است. شما به این خواستگارهای قدیمی نگاه کنید! خیلی خوب فهمیده بودند که حیاتی ترین و استراتژیک ترین مکان منزل دست به آب است. البته به زعم بنده قلب منزل هم همان دست به آب است و منابع مختلف اشتباها آن را آشپزخانه ذکر کرده اند. بله داشتم میگفتم قدیم ترها وقتی میخواستند به خواستگاری بروند ابتدا دستشویی منزل طرف را چک میکردند ببیند تمیز هست؟ آفتابه اش مرتب سرجایش گذاشته شده است؟ خدای نکرده روم به دیوار سر آفتابه اش که گهی نیست؟ آخر آنها خیلی خوب فهمیده بودند که افرادی که به فرآورده های پایین تنه احترام بگذارند افراد قابل اعتمادی هستند. میخواهم بگویم کسی که برای مکان عن و گهش هم ارزش قائل است حتما تک تک مکان های زندگیش ارزشمند و پاکیزه است. یا یکی دیگر از رسوم خیلی خوب قدیمی ها برای خواستگاری این بود که گوشه ی فرش را کنار میزدند تا آشغالی چیزی زیرش نباشد که خداوند متعال ذلیل کند سازنده ی مبل را که این رسم را کمکم منسوخ کرد و به تاریخ پیوستاند. خودتان قضاوت کنید کسی که آشغال هایش را زیر فرش پنهان کرده باشد از کجا معلوم که دل در گرو دیگری ننهاده باشد و موقتا این شعله را خاموش کرده باشد و همانطور که با تلنگری آشغال ها پیدا میشوند شاید بادی وزید و شعله ای زیر خاکستر مانده را روشن کرد؟آن وقت چه کسی جوابگوست؟ آقای مخترع مبل شما جوابگویی؟ نیستی دیگر برادر من. نیستی! خواستگاری های این دوره و زمانه خیلی سر دستی و مسخره شده است. به جای اینکه به دست به آب طرف نگاه کنند یا زیر قالی اش را نگاه کنند به خوشگلی دختر نگاه میکنند. به پول پدر دختر حتی. به اینکه چند سکته ی ناموفق در کارنامه ی کاری پدر به چشم میخورد. به اینکه وراث چند نفرند و دخترک برادر هم دارد یا نه. عزیزان من خوشگلی و مال و منال دنیا به تبی بند است. از دست به آب غافل نشوید که تا جان در بدن دارید باید به دست به آب بروید و فرآورده های پایین تنه را به آب روان بسپارید. راستی یادم رفت بگویم. به خانه ای که دارای توالت فرنگی هست داخل نشوید بهتر است به زعم من. این ها مظاهر غرب زدگی هستند عزیزان من.دشمن از راه همین خلاها به ذهن و فکر شما نفوذ می کند.مواظب دست به آب های فرنگی باشید تا آسیبی به مملکتمان نرسد .
*متن من در وزین نامه
شماره 12 را از اینجا دانلود کنید
شما که غریبه نیستید،قدیم تر ها وقتی هنوز نوار کاست ور نیفتاده بود و سی دی و دی وی دی هنوز فراگیر نشده بود،حول و حوش سیزده چارده سالیگم یعنی،عشق نوارهای سعید شهروز داشتم.هر آهنگی را هزار بار گوش داده بودم،حتی بیایید در گوشتان بگویم-یک دفتر داشتم که همه ی شعرهایش را تویش نوشته بودم-هیییس میدانم خیلی چیپ بوده است کارم، اما خدایی همه ی ما در همین سنین چیپ بازی هایی داشته ایم حالا یکی مثل من پسر شجاع می شود و اعتراف می کند یکی هم پسر شجاع نمی شود و اعتراف نمی کند.هنوز هم نوارهایش را دارم البته.ضبط صوت نداریم حالا.بله داشتم میگفتم دیشب به یاد ایام قدیم افتادم.صبر کردم ساعت 2 شود تا دانلود مجانی شود، آخر میدانید؟ ما مثل شما بورژوا نیستیم،اینترنت نامحدود هم نداریم.پرولتاریای بدبختی هستیم که منتظر ساعت دانلود مجانی می مانیم و تازه وقتی دانلود مجانی شد هی سرعت را به اجداد نداشته اش قسم می دهیم که خوب باشد.بله ساعت که 2 شد گشتم و فول آلبومش را پیدا کرده و دانلود کردم. خیلی خوب بود.حتا یادم می آید بعد از کدام آهنگ ور ِ نوار را عوض می کردم.شعرها را هم که از دم حفظ بودم.شما هم اینجوری هستید یا فقط من آهنگ های هزار سال پیش را با کیفیت آینه به یاد می آورم و الان حتا نمی توانم کارهای صبحم را به خاطر بسپارم که رییس فلان فلان شده مان نگوید توی پیشانی ات یادداشت کن کارها را.افکار سیزده چارده سالگیم را میخواهم.چقدر بی دغدغه تر و راحت تر بودم.مهم ترین دغدغه ام این بود که معدل امسالم که شده است 19.25 نسبت به پارسال که 19.65 شده بود 0.4 افت داشته است و حالا بدبخت بیچاره شدم و جواب مادرم را چه بدهم و آبرویش را در کوی و برزن و جلوی همکارانش برده ام و آخر درست است که فرزند خانم س معدلش از بقیه ی هم کلاسی هایش کمتر شده است؟ حالا ولی...دغدغه هایم فیلان خر را پاره میکند.خر هم طاقتی دارد چونکه.راستی یک ترانه ای دارد که در اواسطش میفرماید: قربونی وصال تو پوست نجیب پیرهنم،ما که آن وقت ها بچه بودیم و حالیمان نبود ولی آیا منظور این نبوده است که لباسمو پاره میکنم میچسبم بهت؟خاک به سرم.چه بی ناموسیا.
چند وقتی به شدت عشق کاکتوس توی سرم افتاده بود و حتاع از عشقش شب و روز نداشتم و انقدر نق زدم و خودم را به در و دیوار کوباندم تا برادرم یک گلدان کوچک برایم خرید و مادرم از مدرسهشان انواع و اقسام کاکتوس که من آنها را کلاه قرمزی وار خاردار من صدا میزدم آورد. حتا برای این که خوب رشد کنند رفتم از کوهی که ریگهای فراوانی دارد در شبی زمستانی ریگ برداشتم و کلی هم ترسیدم. چون جز من و برادرم چند نفر دیگر هم بودند که قیافه شان به معتادها میخورد و هر لحظه منتظر بودم که برادرم را بگیرند و ببندند و من را گنگبنگ کنند. و این کوه خیلی تاریخچهی کسخلانهی جالبی دارد. بدین صورت که میگویند حضرت علی از اینورها میگذشته است و مقداری ریگ از بیابانهای کشورش توی کفشش یا چه میدانم همان نعلینش مانده بوده است که روزی زمین میریزد و این ریگ ها هی میجوشد و زیاد میشود و این کوه شکل می گیرد. تازه شما که نمیدانید یک جایی در همین کوه یک فرورفتگی دارد که میگویند هاون حضرت فاطمه است و مردم نیت میکنند و یک سنگ را توی این هاون میکوبند و صدا میزنند حضرت فاطمه هوووو، و دعا میکنند تا جوابشان را بدهد و حتا آن ورترش هم که یک ردی روی سنگ ها افتاده است میگویند ردپای حضرت علی بوده است. آخر به این گندگی؟مگر ایشان به این شدت گنده بوده است؟ درست است که میگویند در خیبر را کنده است و اینها ولی اگر شما هم این نقش را ببینید انصاف میدهید که این ردپا فقط میتواند ردپای خدا باشد از لحاظ بزرگی. بله چنین مردم کسخل فانی داریم که من عاشقشان هستم از لحاظ این همه فان بودنشان. میگفتم. رفتم و مقداری ریگ برداشتم و زود فرار کردم تا یکهو زبانم لال گنگبنگ نشوم و آبرویم به درون کون خر برود و دیگر برنگردد. بعد هم انقدر به این زبان بسته ها میرسیدم و هی بهشان آب میدادم که قرمز شده بودند و جوش زده بودند به زعم من و گرمیشان کرده بود. بعد هم کم کم عشقش از سرم افتاد.هفته به هفته بهشان سر نزدم.اگر مادرم دلش به حالشان نمیسوخت و تیمارداریشان نمیکرد العان حتا یکی از آنها هم زنده و سلامت نبود.گاهی فکر میکنم من هم مثل همین کاکتوسها شدهام. تنها با این تفاوت که بعد از رها شدن دیگر به تخم هیچکس هم نبودهام.از خاردارهایم هم خاردارترم.
رضا امیرخانی یک جایی در کتاب قیدار-دقیقترش را بخواهید صفحه ی 73-از زبان هاشم یک کتی می گوید: "کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود. تو پنج دقیقه قیدارخان را با همین انبرقفلی درست می کردم عین روز اول."
حق میگوید هاشم.کاش آدمیزاد هم مثل اتول بود.. آن وقت خیلی راحت میتوانستم خودم را به مکانیکی ببرم و بگویم لطفن مرا درست کنید.خیلی وقت است خراب شده ام.از کارافتاده حتاع.خیلی از قطعاتم باید تعویض شود.مثلن همین دل بی صاحاب که خیلی وقت است ازش قطع امید کرده ام و ولله نمیدانم که چه مرگش است و چرا انقد بهانه می گیرد. دل ِ کار نکرده سراغ ندارید شما؟ یا همین لب ها. لب ِ کار کرده سراغ دارید؟ این دست ها هم کلا اضافی است. حالا وارد جزئیات نمی شوم که چرا. اصلن حالا که فکرش را میکنم می بینم بیشتر به درد اوراقی های خارج شهر میخورم تا اینکه ببرم تعمیرم کنند.تعمیر همه اش ضرر است. باید خودم را در حاشیه ی شهر دور بیندازم.
تازه از حمام بیرون آمده ام و مرتب و منظم منتظر این هستم که سبزی پلو با ماهیمان آماده شود و بروم سر سفره.درست است که امسال نه چارشنبه سوری گرفته ام و نه مثل سال های پیش حوصله داشته ام که هفت سین درستت کنم ولی انصاف بدهید،از شکم که نمی شود گذشت.راستش را بخواهید با اینکه می دانم و حتا حاضرم سرش قسم بخورم که سال 92 نیز مثل سال 91 چیز چُمی نیست( چُم یک لغت یزدی است که حوصله ندارم معنی اش کنم خودتان با توجه به جمله های قبلش بفهمید پیلیز) باز هم امید دارم که مثل سال نود و یک گند و پر از استرس نباشد.استرس ِ بیماری مادر و پدر و برادر.تنها اگر خواهرم هم یک بیماری سخت میگرفت کلکسیونمان تکمیل میشد.می خواهم بگویم به حدی امسال بیماری داشتیم که بیمه ی تکمیلی را کامل استفاده کردیم و اگر یک بار دیگر میخواستیم استفاده کنیم با لگد بیرونمان می کردند. انشاالله سال نود و دویتان و نود و دویمان سالی بهتر از نود و یک باشد.عیدتان هم مبارک.ما که عید نداریم. یعنی دیگر بابابزرگی نیست که دلمان خوش باشد بعد از تحویل سال همه آنجا جمع می شوند.طناب خانواده ی مادری یک سال است که گسسته است. راستی یک سوال از بعد از تحویل سال تا ساعت 12 شب دقیقن چه تاریخی است؟ سی اسفند یا یک فروردین؟یعنی اگر یک نفر بین این ساعات بمیرد یا حتا دنیا بیاید در تاریخ گم می شود؟
امرروز بعدازظهر خواب عجیبی دیدم.خواب می دیدم دقیقا همین امروز است.ولنتاین یعنی.نامه ای به دستم رسیده است،با این آدرس:تهران،کاترینای شمالی،کوچه ی اطلس. توی یک دفتر یکی برایم نامه نوشته است،از ده سال پیش تا همین حالا و هی ابراز عشق کرده است.هی گفته است دوستم داشته است و من جوابش را نداده ام.هی پرسیده است آخر تو با کدام خواستگارت ازدواج کردی؟هی روزهای خوب دو نفره را توی نامه نوشته بود و جا به جا اشک ریخته بود.
شما که غریبه نیستید،دلم به حال دل تنهایم سوخت،من که هیچ وقت کسی را نداشته ام،مغزم آرزوهایش را در قالب خواب برآورده می کند تا خیلی دردش نیاید این بی کسی.