239

ما آدم هایی که از تنهایی به مجاز پناه می آوریم کم کم همه چیزمان شکل مجاز را به خودش می گیرد.خنده هایمان تبدیل به دونقطه دی و دونقطه چنتا پرانتز و مساوی چنتا پرانتز می شود.ناراحتی هایمان را هم در دونقطه چنتا پرانتز نشان می دهیم.خیلی که بخواهیم از خودمان عشق در کنیم به دونقطه ستاره ای بسنده می کنیم.می خواهم بگویم که کم کم مرزها را قاطی می کنیم.در دنیای واقعی هم روی صورت افراد به دنبال دونقطه دی و دونقطه خط و دونقطه پرانتز میگردیم تا بفهمیم منظورشان چیست.من یکی که خیلی وقت است بدون اسمایلی ها قوه ی تشخیص خود را از دست داده ام.به نحوی که شوخی و جدی برایم با بودن و نبودن دونقطه دی تعریف شده است.ممکن است روزها غصه بخورم بابت جمله ای که تهش دونقطه دی نداشته و من را کلافه کرده است.اسمایلی ها کل زندگیم را احاطه کرده اند.

238

از این بالا که به زندگیم نگاه می کنم می بینم که زندگیَم درست همانند تاریخ قمری که به قبل از هجرت و بعد از هجرت تقسیم میشد به قبل از بیماری و بعد از بیماری مامانه تقسیم بندی شده است.بدین صورت که قبل از بیماریش یک انسان سرخوش ِ زیر کار در رو ِ الدنگ بودم.و العان به یک انسان ِ سرنخوش ِ زیر کار در نرو ِ الدنگ تبدیل شده ام.شما که غریبه نیستید دکتر ها گفته اند عضلات قلبش ضعیف شده است.گفته اند ضربان قلبش پایین آمده است.البته این مورد دومی را خودش هم نمی داند.دکدرها گفته اند باید حرص نخورد و پدری دارم بهتر از برگ درخت که حتاع با راه رفتنش هم مادرم حرص می کند و تنها راه حلی که به ذهن ناقص من می سد این است که برای سلامتی مامانه این دو کبوتر عاشق را از هم جدا کنیم و من تبدیل به یک انسان ترسنده شده ام که هی به بالای سرش می روم و نفس کشیدنش را چک میکنم.دکدرها گفته اند باید استراحت مطلق داشته باشد و این ها خانوادگی استراحت مطلق برایشان تعریف نشده است.هی دوست دارد کار کند و راه برود و هی به یاد پدربزرگم می افتم که دایی ِ بدبختم با او هم همین بساط را داشت و حریف نمیشد که استراحت مطلق را به او بفهماند.

237

تازگی ها احساس می کنم دلم پوسته پوسته شده است.یعنی می خواهم بگویم که تصور کنید چندین روز بدون دستکش با مایع ظرفشویی ریکا یا جام ظرف ها را شسته اید.فهمیدید چه شد؟حالا به دست هایتان که نگاه می کنید چه می بینید؟یک دست ِ پیر ِ پوسته پوسته شده.می خواهم بگویم دل هم همین است، وقتی رویش محافظ نکشی در مواجهه با انسان ها به حال ِ همان دست ِ بدبختِ فلک زده ی بی نوا دچار می شود.یعنی کاش دل هم مثل دست می توانست روکشی داشته باشد به اسم دلکش مثلن که انقدر خراب نشود.می خواهم بگویم بعضی آدم ها درست مانند همان جام یا ریکا می مانند در مواجهه با دل آدمی زاد.همانقدر بی کیفیت.همانقدر دل خراب کن.همانقدر به گا دهنده.

236

می دانید؟همانگونه که وقتی پولی به دستم برسد نمی گذارم ساعتی از رسیدنش به دستم برسد و همچون موجودی نجس با آن برخورد می کنم و خرجش می کنم که مبادا چیزی توی دستم بماند و بعدترش به گدایی می افتم، که خدا خیر بانک ها بدهد که پول را از آدمیزاد می گیرند وگرنه من همیشه هشتم گرو نهم بود،در مورد احساساتم هم همین گونه عمل می کنم بدین صورت که همه ی احساسم را یک جا خرج می کنم و در مقابل احساسی که قابل گفتن باشد به دست نمی آورم.می خواهم بگویم کاش احساسات هم بانک داشت و آدمی می توانست زیادی هایش را در بانک نگه دارد که ولخرجی نکند و ریخت و پاش نکند احساسش را،برای آدم های ارزان قیمت.که وقتی به یک گران قیمتش می رسی ببینی احساسی نیست که.مرده ای.تمام شده ای.چگونه خرج کنی؟احساس را که نمی شود از پدر و مادر و برادر قرض کرد که!

235

فی الواقع همین فردا صبح میان ترم صنعتی دو دارم و قدر گوز هم حالیم نیست و نشان به آن نشان که یک ماگ پرملات قهوه درست کردم که بخورم و تا صبح بیدار بمانم و به خداوندی خدا سوگند که العان چشم هایم را با چوب کبریت باز نگه داشته ام و تنها کاری که نمی توانم بکنم خواندن درسیست که به حول و قوه ی الاهی در هیچ کدام از کلاس هایش شرکت نکرده ام و به هوش ذاتی خودم متکی بودم که العان با خواندن کتاب فهمیدم که -شرمنده ی رویتان- ولی خیلی کلفت ریده ام و حتی آب هم بزنی در چاه خلا گیر می کند.نمی دانم چه سرّیست که همین امشب وسط درس خواندن تصور کردم که رسالت الاهی من نقاشی بوده است و ابتدا شروع کردم تصویر زنی را با شرت و سوتین کشیدن و عووف گفتن و سپس برای خودم انگشت فاک نشان دادم و هی سعی کردم نقش دستم را بکشم که موفق نشدم مع الاسف، و یک دفعه یادم افتاد که خاک عالم بر سرم شد،به این سن رسیده ام هنوز نقشه ی خانه ی مان را نکشیده ام و شروع کردم به مثابه بهترین مهندسین عمران این مرز و بوم به کشیدن نمای خانه تا یکهو جریمه نشوم.می خواهم بگویم چنین عادم ِ خود را به چس و گوز ِ هوایی بندکنی هستم و العان هم به جای درس خواندن نشسته ام و اینها را تایپ می کنم.باشد که فردا صبح ساعت 9 رستگار شوم!به نظر شما می توان از فرمول ها عکس گرفت و به بهانه ی استفاده از ماشین حساب ِ گوشی از رویشان نگاه کرد یا تخمش را ندارم؟ و این را هم در نظر بگیرید که در امر تقلب چنان عادم تخم نداری هستم که در امتحان اوپن بوکی که جواب همه ی سوال ها را در حل المسائل داشتم ترسیدم که نگاه کنم و به شدت از همه ی دانشگاه فحش خوردم.راستی تا به حال به دلیل گم کردن شارژرتان گوشی خود را با کامپیوتر شارژ کرده اید؟چقدر طول می کشد تا همه اش شارژ شود؟

234

احساس می کنم یکی از قطعات مغزم نیست.شاید هم خراب شده است.نمی دانم.فقط این را می دانم که یک قسمت بزرگ ازم کنده شده است.شاید هم بیماری جدید است.آخر خیلی ها را دیده ام که بدین شکل درآمده اند و دنبال تکه شان می گردند.این بیماری بدین صورت است که آدمی هی می گوید و می خندد ولی احساس شادی را گم می کند همان وقتی که دارد می خندد یکی توی دلش دارد صحبت می کند و می گوید خاک بر سر خندان ِ همیشه گریانت کنم الاغ.راستی دیروز تولدم بود و غیر از تبریک های مجازی به تخم هیچکس نبودم مع الشادی و مع الشادی متضاد مع الاسف می باشد و چقدر خوشحالم از این فراموش شدگی ِ دنیای واقعی و فراموش نشدگی ِ دنیای مجازی.آدم ها از دور خیلی بهترند.

233

سلام آقای خدا.خوبی؟  ما هم خوب هستیم.یعنی خیلی هایمان ادای خوب بودن را در می آوریم.

ملالی نیست جز نبودن تو.

آقای خدا.. راستش را بگو..خودت را بازنشست کرده ای؟گوش هایت چرا نمی شنود؟ چشم هایت چرا نمی بیند؟

راستش را بخواهی هنوز به مرحله ای نرسیده ام که بودنت را انکار کنم.تنها فکر می کنم به سمعک نیاز داری.

ببین...رفته ام برایت سمعک خریده ام.این را باید توی گوش هایت بگذاری.

قول می دهم سمعک را که درون گوشت بگذاری از شدت وحشت از این دنیایی که برایمان ساخته ای شب ها جایت را خیس کنی.

راستی..خداها توبه نمی کنند؟ نمی خواهی توبه کنی حداقل از ساختن ایران؟ البته حتا اگر گوشت تنت هم آب شود نمی بخشیمت. خودت دو روز اینجا زندگی کرده ای؟ راستش را بخواهی اگر واقعا قرعان فرستاده ی توست باید به جای جهنم ایران را به گناهکاران وعده می دادی. قول می دهم در آن صورت هیچ کس تخم خطاکردن نداشت.

232

ته سیگار-7

مرجان تو را به جان هرکه می پرستی بلند شو.من غلط کردم.چه می دانستم تو انقدر شکننده ای.چه می دانستم مادر وخاله ام کمر به کشتن تو بسته اند.آن روز مادرم اصرار کرد که همراه آن دخترک لوس به خرید بروم. به جان خودت که از همه برایم عزیز تری این ها به زور برایم به خواستگاری رفته بودند.می دانستم به تو بگویم طاقت نمی آوری.برای همین نگفتمت. چه می دانستم خاله ام به تو زنگ می زند و نشانی ام را به تو می دهد و تو می آیی و من را در حالی می بینی که نیلوفر به زور دست هایم را گرفته است.بشکند دستی که به جز دست نازک تو دستی را بگیرد. از آن شب هر شب دست هایم را می شویم تا رد دست هایش را پاک کنم. بمیرم که آن صحنه را دیدی.برای یک مرد هیچ چیز سخت تر از این نیست که عشقش جلوی چشمانش خرد شود.ولی تو خرد شدی وباز هم خودت را محکم گرفتی و رفتی. چرا نگذاشتی حرف بزنم مرجان ؟ چرا هرچه هانیه و بقیه را واسطه کردم جواب ندادی؟ تو که نمی دانی چه کشیدم در این چند ماه بی عشقی. همه را دور کرده ام از خودم وسیگارم را با  سیگار بعدی روشن می کنم. دکتر ها می گویند مرگ مغزی شده ای.این ها دروغ می گویند من می دانم تو باز بلند می شوی واین بار به حرف های من گوش می دهی.این ها نمی فهمند که. نمی دانند زیر این سیم ها همه ی زندگی من خوابیده است. این ها دروغ می گویند. تو نمرده ای. بلند شو مرجان...بلند شو.

پایان

دانلود ته سیگار    

231

امروز قبل از اینکه به دیدن کوچکترین نوه ی متولد شده ی پدربزرگم برویم به دیدن خودش رفتیم.زیر خروارها خاک خوابیده.چقدر گذشته است از 26 اسفندماه؟پدربزرگم عاشق بچه هایش بود.عاشق نوه هایش.همان جوری که قربان صدقه ی ما شترهای دراز می رفت با بچه های تازه متولد شده هم همینجور برخورد می کرد.توی اوج مریضی اش،درست قبل از اینکه به کما برود هزار بار از مادر و خاله هایم در مورد باردار بودن زن داییم پرسیده بود.چقدر بد که نیست تا ببیند ته تغاری اش بابا شده. امروز یکهو دلم گرفت. دلم برای خانه اش تنگ شد.حالا آن خانه خالی افتاده و بچه هایش هفته ای یک بار به آن سر می زنند و به باغچه آب می دهند.من که ندیده ام،ولی می گویند درخت نارنجی که همیشه آرزو داشت پر از نارنج شود و کلا دو سه تا نارنج بیشتر نمی داد،امسال از سنگینی نارنج ها خم شده.همیشه وقتی به خانه اش می رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی ای به اتاق بزرگ می رفتیم و کتابی،مجله ای پیدا می کردیم و شروع به خواندن می کردیم.چقدر غر میزد که رفته اید توی آن اتاق چه کار کنید.بیایید خودتان را ببینم.چقد قدرت را ندانستیم بابا.چقدر هی می گفتی دلم برای دیدنتان پر می زندو نفهمیدیمت.چند ماه است که دلم برایت پر می زند بابا؟

230

ته سیگار-6

یادت هست وقتی سرم داد می کشیدی از ترس خودم را توی بغلت پنهان می کردم و تو از خنده ریسه می رفتی؟ آخرچه کسی دیده است این جور پناه آوردنی را به خود آن که از او ترسیده ای؟ توی این چند ماه که ترسیده بودم همش دنبال سینه ات می گشتم تا خودم را تویش پنهان کنم.الان هم می ترسم. یونس چرا گریه می کنی؟مرد که گریه نمی کند.راستی چرا ادکلن همیشگی ات را نزده ای؟دلم برای بوی تلخ ادکلن مردانه ات یک ذره شده.یادت هست هر موقع سردم می شد دست هایم را توی دست های مردانه ات می گرفتی و ها می کردی؟این روز ها با این که تابستان است همیشه بخاری روشن بود و همیشه هم سردم بود. الان هم احساس سرما می کنم.چرا آنجا نشسته ای یونس؟چرا جلو تر نمی آیی تا دستانم را گرم کنی؟خیلی سرد است درست مثل قطب. دکتر ها چرا حمله کرده اند؟من که طوریم نیست.داد نزن یونس. تحمل داد کشیدنت را ندارم به که پناه برم وقتی داد می زنی؟خداخافظ یونس. خیلی دلم برایت تنگ شده بود.

ادامه دارد...

ته سیگار5

ته سیگار4

ته سیگار3

ته سیگار2

ته سیگار1